• وبلاگ : مادر من
  • يادداشت : پيرمردي عاشق
  • نظرات : 2 خصوصي ، 99 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     
    با سلام انجا كه عشق فرمان مي دهدمحال سرتسليم فرود اورد
    سلام به صادق جون و پريسا خانوم گل...خوبين...خيلي زيبا شده...كارتون حرف نداره...ممنون كه سر زدي..يا حق

    وقتي انسان عاشق خدا شود اينگونه بنگرد به

    خدا ديگر هيچ چيز او را عذاب نميدهد و همچيز را لطيف ميبيند پس

    بايد عاشق او شويم و عشق بازي با او را ياد بگيريم تا زندگي

    لطيفي داشته باشيم اگر درد ميدهد بدان فرقي هست بين تو و

    آنکه اجازه نميدهد سالي يا حتي در تمام عمر فکر خدا باشد اجازه

    نميدهد اسم خدا را به زبان بياورد و اما دوست دارد که تو هميشه

    صدايش کني دوست دارد هميشه به يادش باشي اشتباه نکن خدا

    هميشه خير براي عاشقانش ميخواهد و نميگذارد عاشقش لطمه

    اي ببيند و همه از سر لطف است اين عقل و افکار ماست که هر

    چيز را به اندازه فهم خود تجزيه و تحليل ميکند از خدا بخواهيم اينقدر

    به ما فهم بدهد تا بتوانيم درست درکش بکنيم .
    اپ کردم بيا

    سلام.

    خوبي؟

    دمت گرم.

    ايول.

    خيلي حال كردم......

    خيلي بامرامي...

    سلام. منم خير مقدم ميگم...
    پس چرانظر ندادييييييييييي

    سلام

    اول بايد بگم من لينك تون رو ميزارم آه حس ميكنم مثل خودام حرف دل مينويسين.

    دوم هم بايد بگم منم آپ كردام سر بزنيد خوشحال ميشم.

    يا حق

    + غريبه 
    خدايا به من کمک کن تا از آنچه که به من داده ايي لذت ببرم و از آنچه که به من نداده ايي حسرت نخورم .

    سلام داداشي صادق عزيزم ....

    نوشته هات رو خيلي دوست دارم ...

    باورت مي شه وقتي اين پستت رو خوندم بغض گلوم رو گرفت ...

    تو آفيس نشسته بودم خيره و مات زل زده بودم به صفحه وبلاگت ...

    نمي دونم چي بگم ...

    از قديم گفتن سخن كه از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند ...

    برات آرزوي موفقيت مي كنم و اميدوارم كه روح مادر مهربونتون با حضرت زهرا همنشين باشه ...

    سلام

    منم هيروديا دختر هيروديس از آبادان

    با چند روز تاخير وانتاين رو بهت تبريك ميگم

    در ضمن تولد وبلاگ جديدت هم مبارك

    موضوع وبلاگت خيلي خوبه وبه نظرم بهت كمك ميكنه...

    من برات ميل زدم ...خونديش؟

    راستي لينكت كردم

    تادرودي ديگر بدرود

    از وقتي نوشتت رو خوندم يخ كردم ... احساس ميكنم سردمه ... اينقدر كه هر دكمه كيبورد رو چند بار ميزنم تا اون چيزي كه ميخوام رو تايپ كنم :(

    سلام ...

    خدا رحمتش كنه ... خدا گلچينه ... همه اونايي رو كه دوست داره زودي ميبره پيش خودش :(

    سلام زيبا بود وتكان دهنده اميدوارم با پريسا جون در اپ كردن موفق باشي

    سلام عزيز

    بازم اومدم

    ولي دست خالي برگشتم

    منتظر يادداشتهاي جديد من باش
    اين پسر بد هميشه از ديدن پيغام شما خوشحال ميشه
    تا هاي بعدي باي

    + غريبه 
    كودكي كه آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسيد :
    « مي گويند كه شما مرا به زمين مي فرستيد ؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم ؟!»
    خداوند پاسخ داد :
    « از ميان تعداد بسياري از فرشتگان ، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد »
    اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه !!
    « اما اينجا در بهشت ، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند . »
    خداوند لبخند زد :
    « فرشته تو برايت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.»
    كودك ادامه داد :
    « من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم ؟»
    خداوند او را نوازش كرد و گفت :
    « فرشته تو ، زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني »
    كودك با ناراحتي گفت :
    « وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم ، چه كنم ؟»
    اما خدا براي اين سوال او هم پاسخ داشت :
    « فرشته ات دستهايت را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعا كني »
    كودك سرش را برگرداند و پرسيد :
    « شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند . چه كسي از من محافظت خواهد كرد ؟»
    فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد ، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود
    كودك با نگراني ادامه داد :
    « اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم ، ناراحت خواهم بود»
    خداوند لبخند زد و گفت :
    « فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد كن را خواهد آموخت ؛ گرچه من هميشه در كنار تو خواهم بود »
    در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدايي از زمين شنيده مي شد . كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند .
    او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد :
    « خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد »
    خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد :
    « نام فرشته ات اهميتي ندارد . به راحتي مي تواني او را مادر صدا كني .»
    پاسخ

    باره بعد اومدي بگو کي هستي.. ميخوام بيشتر باهات آشنا بشم
     <      1   2   3   4   5    >>    >