سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف های دل شیشه ای خواهرم.

سلام به همه بچه های با معرفت......

نمیدونم ازین متنی که این بار گذاشتم خوشت میاد یا نه....؟؟؟ این متن کار من نیست.. کار خواهر(مرضیه)

دوست دارم حالا که اومدی.. این متن رو به احترام شخصیت مادر که وجود تو هرخونه نعمتی بزرگه، بخونی... 8 صفحه است که من گلچین کردم.

سلام به مادر عزیزم، می خواهم با تو صحبت کنم.

هرگاه لباس مشکی بر تن می بینم، ناخودآگاه با خود می گویم مگر چه اتفاقی افتاده؟؟؟ یادم می آید که دیگر سایه مادر بر سرم نیست......

روز جمعه 24آذر پدر با من تماس گرفت، و گفت: مادرت حالش خوب نیست، گفتم: من دیروز او را دیدم خوب بودند، خودم را شتابان به خانه ات رساندم، دیدم روی مبل نشسته ای، سرارسیمه پیشت آمدم، گفتی: دیشب اصلاً نخوابیدی!!! کنارت نشستم و با تو صحبت کردم، چه معصومانه ات نگاهم می کردی با خود می گفتم نکند مشکلی باشد؟؟؟

فردا در اولین فرصت با کمک برادرم، مهدی تو را پیش دکترت بردیم... بعد از آزمایش پی تی ، لختگی خون کنار دریچه قلب تشخیص داده شد.

چه شبی مادر بر ما گذشت، تو در داخل اورژانس مظلومانه روی تخت نشسته بودی و به یکایک ما نگاه می کردی!!! مسعود تا فهمید خودش را با اولین پرواز به مشهد رساند، همه ما در گوشه ای دور از چشمان تو زانوی غم بغل کرده بودیم.....

مهدی بغضش را مخفی می کرد، محمد بالای سرت بود، حاج آقا که اصلا طاقت دیدن تورا نداشت..... در محوطه بیمارستان قدم میزد و مدام گریه می کرد، سعید و همه عروس ها در رفت آمد بودند و از همه مهمتر صادق با رنگی سفید و بدنی لرزان به گوشه مات و مبهوت خیره شد بود و قطرات اشک آرام از چشمانش فرو میریخت.

دلم میخواست دستانم را بر گردنت حلقه کنم و با صدای بلند فریاد بزنم... نه نرو..... دکتر گفت عمل بسیار سخت است.. طاقت شنیدن همه چیز را داشته باشید.....

چرا اینقدر پدرم گریه می کند؟؟؟ و چشمانش همچون کاسه خون سرخ است....برای اینکه زنی آرام،معصوم، و پاکدامنی همچون تو داشت.

مادر  بعد از عمل در بخش آی سی یو بر تو چه گذشت؟؟ ماکه فقط نگاه های معصومانه ات  رابه دوربین می دیدیم و آن لحظات هیچگاه از ذهن تک تکمان پاک نمی شود.....

روز یکشنبه دقیقاً یک هفته از عمل گذشته بود، وضو گرفتم متوسل حضرت زهرا شدم و از او خواستم که امروز تو را از نزدیک ببینم، وارد بخش آی سی یو شدم با پرستاران صحبت کردم، حرف های من آنان را منقلب کرد..... و اجازه ملاقات تو برای چند لحظه به من دادند....وارد شدم.... بعد از سلام و بوسیدن دستانت آرام با من صحبت کردی.... اولین کلمه ای که گفتی این بود: چرا رنگت پریده؟؟؟ گفتم: پله ها را تند آمدم.

با دستانت آرام بازی می کردم، تو فقط نگاه می کردی، نمیدانم چرا هیچوقت نمی توانم آن نگاه هارا از یاد ببرم..... دوست داشم یک شب...... فقط یک شب در کنارت باشم. اما سعادت آن را نداشتم... می دانم همیشه حسرت به دل خواهم!!

بعد از هشت روز از رفتن مسعود به سفر حج رو ز14دی ساعت 6صبح سراسیمه و دل نگران از خواب برخواستم، با عجله شماره بیمارستان را گرفتم، میدانستم حالت خوب نیست.........و بدترین خبر زندگی ام را شنیدم... باورم نبود... چند بار سوالم را تکرار کردم.. و پرستار چند بار گفت: خانم ناجی به رحمت الهی رفتند.

به خانه پدری ام رفتم.. برای چند لحظه ایستادم... در و دیوار در چشمانم تار می آمد.. مادرم برای همیشه رفت؟؟

دیشب حاج آقا و صادق به خانه ما آمدند و بعد از اینکه آن ها وارد خانه شدند طبق عادت همیشه گی در را باز گذاشتم تا تو بیایی آخر همیشه تو آرامتر می آمدی یکدفعه به خودم آمدم و در را بستم.. هنوز هم باورم نمی شود.....

عصر ها وقتی خنه ا می آمدم صادق در را باز می کرد، ودر خانه می شدم آثری از تو نبود، بلند فریاد می زدم............. مادرجان.......... مادر جان..... ازگوشه و کناری جوابم را می دادی...... وقتی خداحافظی می کردم روی اوان می ایستادی و تا دم در با چشمانت مرا بدرقه می کردی...... تمام این خانه برایمان خاطره است..... از کودکی تا حال....

آن یکشنبه یادت هست به من گفتی: بیا بریم کاموا بخریم تا برای حاج آقا یه ژاکت ببافم..... درست 3روز بعد از تمام شدن آن ژاکت تو بستری شدی..... هروقت حاج آقا را میبینم.... همان ژاکت را بر تن دارد....زیرا آخرین یاگاری تو به اوست.... که با نور چشمانت بافتی..... برای او خیلی مقدس است.

مادرم چهره معصومانه ات را چطور از ذهنم پاک کنم؟؟؟

کاش در دیدار آخر قطرات نقره ای کنار چشمانت را در دستمالی برای خود نگه می داشتم.. و هر روز صبح بر چشمانم می میالیدم......

تسلی میدهم خود را که آسمان ها بر او هرشب نثاری هست، اما دردا، دریغا چرا خاموش؟؟؟ چرا در خاک؟؟؟

تنها دخرت مرضیه

 

راستی امروز 5شنبه ساعت 4بلیت دارم برای تهران آخه فردا می خوام تو بزرگترین قرار وبلاگ نویسان ایران که به مناسبت جشن عاطفه هابرگزار میشه شرکت کنم.... توام بیا خوشحال میشم زیارتت کنم.

یا حق


خاطره...

سلام

تو پست قبلی صادق یه خاطره رو برام تازه کرد که از همون روز تصمیم گرفتم بنویسمش ..

روزی که همه توی خونه منتظر اومدن ماشین پزشکی قانونی بودیم .

خونه مملو از ادمهایی بود که بهت زده همدیگر رو نگاه میکردن .توی خونه دووم نیاوردم و بیرون اومدم .

بزرگترین جمعیتی که میشد برای تشییع یه مادر بیان اومده بودن .با صدای برادر بزرگم که برای شناسایی پیکر خونین مادر رفته بود به خودم اومدم . تو کوچه فریاد میزد و گریان در حالی که دونفر گرفته بودنش میومد

.بلند میگفت:ای خدا ای حسین(ع)مامان من داره تو این ماه عزیز مثل تو میاد.راست میگفت.تصادف با یه کامیون پر از خاک و سنگ جسم سراسر محبت مامان رو مورد هجوم برده بود و مثل امام حسین(ع)سر ......

 عزیزی که دیروز خودم راهیش کرده بودم حالا رو دست مردم ،میون یه دنیا گل میومد.نمی دونم هر کی چه حالی داشت . تو حال خودم بودم و فقط صدای ناله و گریه میشنیدم.همه گریه میکردند.مرد،زن،پیر،جوون،غریبه و اشنا .

روی بدن سردی که میون پارچه بود افتادم و باهاش حرف زدم . اما خیلی زود من رو چون یدونه دختر تنهاشده مامان بودم برای اینکه اتفاقی نیوفته بلند کردند و دور شدم و دیگه چیزی نفهمیدم .

وقتی چشمهامو باز کردم تو ماشین بودیم به سمت بهشت زهرا(س).روبروی قبر پدربزرگم همون جا که بارها با مامان اومده بودیم یه قبر بود که ارامگاه ابدی عزیزترین ما بود .حالا مامان برای همیشه پیش پدرش بود .

 بالای قبر در لحظات اخر و به سختی دستم رو بهش رسوندم و از ته دل گریستم.همه عمرم ،همه زندگیم،همه ارزوهامداشت به سمت خاک سرد میرفت.چند دقیقه نگذشته بود که دونفر بلندم کردن و از امید زندگیم دور شدم . هر سه برادرم بالای سرش بودن اما من دور دور دور ....

بابا خودش پا توی قبر گذاشت و مامان رو به خاک سپرد . ناله ها و جمله هاش دل رو به اتیش میکشید. بابا پارچه سفید رو از صورتش کنار زد و گونه خون الود مامان رو بوسید و گفت :

خداحافظ همسرم ،خداحافظ عزیزم،خداحافظ همدم تنهاییم .ببین رفیق نیمه راه شدی؟! ببین تنهایم گذاشتی؟!

خداحافظ امید زندگیم .....

 خداحافظ.............


اولین سلام ......

 یکی از بهترین دوستان وبلاگی و یه داداش گل بهم یه پیشنهاد عالی داد.اینکه باهاش تو نوشتن این وبلاگ همکاری کنم. البته خودش واقعا استاد اما من دوست داشتم ازش یاد بگیرم.خیلی خیلی خیلی گله . امیدوارم بتونه بهم چیزای زیادی یاد بده .در ضمن اسم و موضوع وبلاگ رو خیلی دوست دارم و همین موضوع باعث شد همچین داداشه گلی پیدا کنم.از مامان و مامانش ممنوننم که پیداش کردم .البته اونم باید از خداش باشه........ امیدوارم بتونیم برای هم مفید باشیم .