سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیرمردی عاشق

سلام

ازین به بعد می خوام دلتنگی هامو تو این بلاگ با کمک پریسا با شما قسمت کنم.

برای پست اول میخوام از پدرم بنویسم، امیدوارم خوشتون بیاد.

---------

پیرمرد نگاهش به در خیره مانده بود، تا همسرش، تمام زندگیش از بستر بیماری برخیزد و دوباره به زندگیش بازگردد.

 پیرمرد 20روز بود که خواب بر چشمانش نیامد بود، در انتظار... با امید....!!

بلاخره صبح شد، ساعت 7:30 بامداد.

برادرم با عجله وارد کاشانه ی بی مادرمان شد، هراسان، نگران، چه باید می گفت؟؟؟ خبر بدی بود... تا پیرمرد را دید اشک بر چشمانش حلقه بست، گریست به قامت خمیده پیرمرد، گریست بر نبودن همیشگی مادر.

به ناگاه مرا دید، گفت: پیراهن مشکی بر تن کن.... باورش سخت بود، نه................. کاش دروغ بود.

به سوی بیمارستان حرکت کردیم، چه لحظاتی، دوست داشتم آن شب فرشته مرگ  جان مرا هم می گرفت تا چنین لحظاتی هیچ گاه بر ذهنم نقش نمی بست.

پیرمرد با رنگی زرد، قامتی خمیده، مانده بود چه کند، بر سر خود بزند یا که مرا دلداری دهد، وای لحظاتی مرگ آوری بود....

جنازه مادرم را که از جوی آبی پاک تر و ضلال تر بود را غسل دادند.... چه لحظاتی!! درکش باور کردنی نیست.

بغضی سنگین گلویم را می فشرد......

باورم نبود

به ناگاه مرا صدا زدند تا برای آخرین بار گونه های سرخش را ببوسم، با شوق بر بدن خفته او ظاهر شدم، اشکهای چشمانم را پاک کرده و ردای مرگ را به یک سو زدم، لبانم را بر گونه هایش گذاردم، و آرام بوسیدمش.

برای آخرین بار....

همه آمدند و هر یک برای آخرین بار ندایی در گوش مادرم زمزمه کردند جز پیرمرد، طاقت آن را نداشت تا فرشته زندگیش را در ردای ابدی ببیند.

بدن مادرم را فردایش برای تشییع به خانه خودمان آوردند تا در و دیوار، با او خداحافظی کنند و او نیز خود را برای سکونت در سرای ابدی آماده کند.

پیرمرد بر سر خود میزد، اشکاهیش تمامی نداشت، او را از معرکه جدا کردم، به ناگاه مرا در بغل گرفت، گفت: زین پس من و تو بی مادر شدیم.

آری او همسر خودرا مادر خود می دانست........... او برای بار دوم درد بی مادری را تجربه می کرد... سخت است.. بسیار سخت است.

در تشییع پیکر مادرم مردمان زیادی آمدند، با شکوه خاصی تشییع شد.

به بهشت رضا رسیدیم آرامگاه ابدی او...

برای آخرین بار زیارت عاشورایی با او خواندیم..... چه سخت بود............. مطمئن بودم اونیز همراه من زمزمه می کرد.

لحظات آخر بود.... او را به آرامگاه ابدیش سپردند و پیرمرد نگاه حسرت انگیزی به او داشت.

پیرمرد به گوشه رفت، زیر درختی نشت............ گریه امانش نمیداد...... به سوی او رفتم..... آرامش کردم.

اما در دل خودم غوغایی عاشورایی بود.

40 روز از آن زمان می گذرد و پیرمرد هر شب در بستر خواب تنهایی می گرید.

پیرمرد چه می کشد؟؟ خد ا میداند......!!!

 دست از طلب ندارم.

تا کام من بر آید.

یا تن رسد به جانان یا جان زتن بر آید.

/-*-*-*-*-*-*-*-/

هوا، هوای رفتنه.

یه چمدون دسته همه.

بار یه لب خنده عشق، بار یه دل بار غمه.

یکی میاره سوغاتی، یکی میره با دلهره.

هرکی میاد، هرکی میره، چشاش میگه مسافره.

یکی غریب هیچکسی، سراغشو نمیگیره،

شاید که همزاد منه، تنها میاد، تنها میره.

بازار داغ بدرقه،بازار حرفو هم همه،

لحظه پرواز تو شد توام برو مثل همه!!!!

فکر میکنین شاعر میخواسته چه چیزی رو به تصویر بکشه؟؟؟؟

پست بعدی ماله پریسا ست، ببینیم اون چی میگه؟؟؟ حتما تا چند روز دیگه دوباره سر بزنین.