سلام عزيزم وبلاگ جالبي داري
اميدوارم هميشه موفق باشي
نميدونستم حرفش رو باور بکنم يا نه
هر شب تو آسمون چشمک ميزد
صدام ميکرد
وقتي دلش مي گرفت تو آسمون جلو پنجره ام ميومد بغض ميکرد
دلش مي خواست حرف بزنه ولي ساکت تر از هميشه فقط نگام ميکرد
يه بار خواستم دستم رو دراز کنم بگيرمش بيارمش پايين تا هيچ وقت دلش نگيره
ولي يادم رفته بود قشنگيش به تو اوج بودنشه به همون دور بودنشه
وقتي نزديکش شدم سوختم آتيش گرفتم.. خيلي داغ بود
فکر کنم خودشم از سوزوندن من غصه اش گرفت
وگرنه خاموش نميشد