قبول نيست! بيا قدمهامان را تا يادگاري درخت شماره کنيم هرکه پيش تر از باران به روياي چشمه رسيد پريچه ي بي جفت آبها را ببوسد، برود تا پشت بال پروانه هي خواب خدا و سينه ريز و ستاره ببيند. قبول نيست! بيا بيخبر به خواب هفت سالگي برگرديم، غصه هامان گوشه گنجه بي کليد، مشق هامان را نوشته، تقويم تمام مدارس در باد، و عيد...يعني هميشه همين فردا! نه دوش و نه امروز، تنها باريکه راهي ست که ميرود... ميورد تا بوسه،تا نقل و پولکي، تا سهم گريه از بغض و آه، ها....! حالا جامه هايت را تا به هفت آب تمام خواهم شست! صبح علي الطلوع راه خواهيم افتاد... ميرويم، اما نه دورتر از نرگس و روياي بيگذر! باد اگر آمد شناسنامه هامان براي او، باران اگر آمد چشمهامان براي او، تنها دعا کن کسي لاي کتاب کهنه را نگشايد من از حديث ديو و... دوري از تو ميترسم! من از دوري از تو ميترسم!!!!