سلام ؛ حال من خوب است ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور، که مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند ... با اين همه اگر عمري باقي بود ، طوري از کنار زندگي مي گذرم، که نه دل کسي در سينه بلرزد، و نه اين دل نا ماندگار بي درمانم ... تا يادم نرفته است بنويسم : ديشب در حوالي خواب هايم، سال پر باراني بود... خواب باران و پاييزي نيامده را ديدم، دعا کردم که بيايي، با من کنار پنجره بماني، باران ببارد، اما دريغ که رفتن، راز غريب اين زندگيست، رفتي پيش از آن که باران ببارد ... مي دانم، دل من هميشه پر از هواي تازه باز نيامدن است! انگار که تعبير همه رفتن ها، هرگز باز نيامدن است مي خواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند، بي قرارم، مي خواهم بروم، مي خواهم بمانم ؟! هذيان مي گويم ! نمي دانم... نه عزيزم، نامه ام بايد کوتاه باشد، ساده باشد، بي کنايه و ابهام، پس از نو مي نويسم : سلام ! حال من خوب است، اما تو باور نکن ...