سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دخترک چشم آبی

سلام صادق جان

امیدوارم حالت خوب باشد تقریبا هروز وبلاگ "مادر من" را نگاه میکنم  تا شاید سخن جدیدی نوشته باشید . خاطره ای چند روز قبل برایم زنده شد و وقتی تهران بودی برایت خواندم مناسب دیدم آنرا برایت ارسال کنم تا اگر خواستی در وبلاگت قرار دهی .

حدود سیزده سال قبل در یک شب بهاری من چند خطی برای مادرمان در دفترچه خاطراتم نوشته ، هنوز آن شب در خاطرم هست . ماجرا از این قرار بود من در آن زمان 22 سالم بود و سال سوم دانشگاه بودم و برادرمان محمدآقا به همراه خواهرمان به حج واجب رفته بودند و بچه هایشان منزل ما بودند . خانه شلوغ بود و همه کارها به دوش مادرمان و چه عاشقانه زحمت همه مان را میکشید . بچه های آن زمان حال برای خودشان مردی یا خانومی شده اند و من هم فرزندم اکنون به سن آن روز توست و فقط  مادرمان دیگر نیست !!!

یا  بقول شهریار

" نه او نمرده است که من زنده هنوز

او زنده است در غم و شعرو خیال من   "

                                                                                                                                                                        مسعود 28/12/84

 

پنجشنبه 5/3/72

(( از چهره اش می شد عمق خستگی را فهمید ، چشمانش به سختی باز بود و از خوابی سنگین در بیداری حکایت داشت ، نمی دانست چه باید بکند و به درد کدامین کس برسد ، و آیا کسی هست درد او را درمان بکند ؟

نفیسه را روی پاهایش تکان میداد تااین دردانه چشم آبی شاید چشمان آسمانیش را برهم نهد و به خواب رود ولی او هم گویا دردی داشت که نمی خوابید ولی او تسکین دهنده ای داشت که اندام زیبای او را بروی پایش بگذارد و آهسته لالائی محبت را برایش زمزمه کند ولی چه کسی مادر را درمیابد مادر تنها ترین موجود روی زمین است با وفاترین کس است، چهره اش آرام بخش است ، سخنش تسکین دهنده و وجودش سراسر ایثار و از خو گذشتگی آخر مگر چند بعد دارد که باید همه را راضی کند،  بچه ها امانش را بریده اند زیرکی زینب ، حاضرجوابی مریم،  توطئه های مجید ، شلختگی صادق و شکم پرستی من دیگر رمقی برای او نگذاشته است .به او گفتم آیا نفسیه وقتی بزرگ شد باور میکند که روزی اینچنین عاجز روی پایتان بوده و محتاج تکان خوردن برای آرام گرفتن و او مایوسانه میگوید من آن روز نیستم و فقط رنجش مال من است،  اشک امانم نمی دهد ولی گویا برای فرار از خودم میگریم با خود میگویم آخر تو چه کردی که از دیگران توقع داری  ، شاید روزی در سالهای آینده اگر فرصتی حاصل شد این صفحات را برای نفیسه میخوانم تا اگر این فرشته مهربان آن زمان نبود بداند که چه مادریزرگی داشته است ، یقین دارم خواب پریشان امشب او از هر عبادتی مقبول تراست و اگر بهشت زیر پای مادر است زیر پای اوست ، نه صندوقچه جواهر دارد و نه کمدی مملو از لباس که خود جواهر است و هر لباسی زیبائی را از او می گیرد ، .چه زیبا قرآن میخواند و چه بی تکبر قدم برمی دارد .

گویا دیگر چشمان نفیسه غروب نموده است ولی او دیگر خوابش نمی برد از وقت خوابش گذشته آخر دیگر به این سادگی نمی تواند بخوابد در مرز پنجاه سالگی است .))

 

 

نفیسه اکنون 14سال سن دارد و وقتی این متن را برایش خواندم فقط سکوت کرد و شاید چند روز دیگر متن نفیسه را در ادامه همین پست بگذارم....

پ.ن

1- راستی یه خبر اگه میخواین از بروز شدن وبلاگ با خبر بشین تو قسمت ثبت نام (کنار صفحه) ایمیل خودتون رو بنویسین...... هر وقت وبلاگ آپ بشه به صورت اتوماتیک براتون یه میل میاد.

2- قرار بود پریسا آپ کنه که انگار واسش یه مشکلی پیش اومده..... برای همین با اجازه از اون اینبارم من آپ کردم...

3- سلام رفقا......این خط مال من نیست ماله تاراست ( یکی از وبلاگ نویسای قدیمی).پدر بزرگش مریضه....ازم خواسته.. یعنی از شما خواسته واسه سلامتیش دعا کنین.یادتون نره بدون دعا وبلاگ رو ترک نکنین.

ارادتمند شما "صادق"