سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای تو

سلام سلام ای بچه ها ، وبلاگ دارا ،آی رفقا

منم یه صادق دیگه ، از مشهد امام رضا

میخوام باتون حرف بزنم

حرفایی از ته دلم ، واسه شما ، رفقای ناز بزنم

اگه بگم تموم این حرفا همش از خودمه ، شاید دروغ تو ذهنتون جا بگیره

چون دلیل این شعر من ، only صادق سمیعیه

بازم میگم ، همش  ازدل خودم نیست رفقا

از دل دوست نازمون ، صادق سمیعیست به خدا

اونی که مادر نداره ، رفیقو همدم نداره

واسه همه درد و دلاش ، همین یه وبلاگو داره

اما رفیق گلمون ، یه وبلاگ تازه زده

درد و دلای قلبشو با یه عزیز ، مهر شریک شدن زده

اسم رفیق گل اون ، پریسای آی بچه ها

وقت نماز دعا کنیم ، واسه همه بی مادرا

آخه پریسای گلم ، مثل رفیقمون صادق

بی مادره ، وقتایی که تنها میشه ، همش میکنه هق و هق

نمیدونم چطوری شد ، هر دو تا به هم رسیدن

شاید قبل همه اینا ، مادراشون تو آسمون ، همو دیدن

خوش به حال این دو رفیق ناقلا

هتمنی اون بالا بالا ها، یکی واسشون کرده دعا

آخه جز دعای اون مادراشون ، چی میتونه ؟

دو خسته از تنهاییرو به همدیگه برسونه

از صادق و از پریسا ،ازاین دو دوست با وفا

یه چیزیرو درس بگیریم ، تو لحظات تنهایی ، خدارو از یاد نبریم

نمیدونم که این دوتا ، وقتایی که مشکل دارن به کی میگن

only همینو میدونم ، جای مادر ، زیر زبونی ، به اون خدای دل میگن

حتمنی اون خدای دل ، حرفاشونو گوش میکنه

مگه خدامون میزاره ، جای مامی خالی بمونه

شاید یه مصلحت بوده ، مادراشون زود تر برن

اون مصلحت ، چی چی بوده ، من یکی که نمیدونم

فقط اینو خوب میدونم ، که اون خدای مهربون

وقتی یه کیو میگیره ، جاش صد تا چیز بمون میده

شاید یکی از اون چیزا ، همین باشه ، رفیق شدن

یا شایدم این باشه که ، قدر مادر رو بدونن

بیاین قدر مادرارو، تا وقتی هستن بدونیم

آخه یه روز میاد که باز بدون اونا بمونیم !

یه بدی که ما ها داریم ، میدونی چیه ؟

با رفتن همدمامون ، تازه دل آدم میشه و، همش بهونه میگیره !

باید یه چیزو بدونیم ، غم گذشته نخوریم

قدراونایی که داریم ، تا زنده ان باس بدونیم

خوب دیگه بس ور و ور ، نگام نکنین بر و بر

الان تمومش میکنم ، بعدش بخندین کر و کر

اگه دوباره هم میخواین ، ازین چیزا بازم بگم

از من طرفداری کنین ، با یه کامنت نازنین

یه چیز دیگه آی رفقا ، یادتون نره وقت دعا

وقتی که خوب عاشق شدین ، باخداتون تنها شدین

از این جهون خسته شدین ، یه بار دیگه تنها شدین

تو اون دقایق عزیز ، منو فراموش نکنین 

شعر : صادق محمدی(زمستان 84) 

پ.ن

 

ببخشید که دوباره بنده آپ کردم آخه برای پریسا یک مشکلی پیش اومده، از همه شما عذرخواهی کرد و گفت براش دعا کنین.

 

  اگه میخواین از بروز شدن وبلاگ با خبر بشین تو قسمت ثبت نام (کنار صفحه) ایمیل خودتون رو بنویسین...... هر وقت وبلاگ آپ بشه به صورت اتوماتیک براتون یه میل میاد.

یا علی، خدانگهدار 


دخترک چشم آبی

سلام صادق جان

امیدوارم حالت خوب باشد تقریبا هروز وبلاگ "مادر من" را نگاه میکنم  تا شاید سخن جدیدی نوشته باشید . خاطره ای چند روز قبل برایم زنده شد و وقتی تهران بودی برایت خواندم مناسب دیدم آنرا برایت ارسال کنم تا اگر خواستی در وبلاگت قرار دهی .

حدود سیزده سال قبل در یک شب بهاری من چند خطی برای مادرمان در دفترچه خاطراتم نوشته ، هنوز آن شب در خاطرم هست . ماجرا از این قرار بود من در آن زمان 22 سالم بود و سال سوم دانشگاه بودم و برادرمان محمدآقا به همراه خواهرمان به حج واجب رفته بودند و بچه هایشان منزل ما بودند . خانه شلوغ بود و همه کارها به دوش مادرمان و چه عاشقانه زحمت همه مان را میکشید . بچه های آن زمان حال برای خودشان مردی یا خانومی شده اند و من هم فرزندم اکنون به سن آن روز توست و فقط  مادرمان دیگر نیست !!!

یا  بقول شهریار

" نه او نمرده است که من زنده هنوز

او زنده است در غم و شعرو خیال من   "

                                                                                                                                                                        مسعود 28/12/84

 

پنجشنبه 5/3/72

(( از چهره اش می شد عمق خستگی را فهمید ، چشمانش به سختی باز بود و از خوابی سنگین در بیداری حکایت داشت ، نمی دانست چه باید بکند و به درد کدامین کس برسد ، و آیا کسی هست درد او را درمان بکند ؟

نفیسه را روی پاهایش تکان میداد تااین دردانه چشم آبی شاید چشمان آسمانیش را برهم نهد و به خواب رود ولی او هم گویا دردی داشت که نمی خوابید ولی او تسکین دهنده ای داشت که اندام زیبای او را بروی پایش بگذارد و آهسته لالائی محبت را برایش زمزمه کند ولی چه کسی مادر را درمیابد مادر تنها ترین موجود روی زمین است با وفاترین کس است، چهره اش آرام بخش است ، سخنش تسکین دهنده و وجودش سراسر ایثار و از خو گذشتگی آخر مگر چند بعد دارد که باید همه را راضی کند،  بچه ها امانش را بریده اند زیرکی زینب ، حاضرجوابی مریم،  توطئه های مجید ، شلختگی صادق و شکم پرستی من دیگر رمقی برای او نگذاشته است .به او گفتم آیا نفسیه وقتی بزرگ شد باور میکند که روزی اینچنین عاجز روی پایتان بوده و محتاج تکان خوردن برای آرام گرفتن و او مایوسانه میگوید من آن روز نیستم و فقط رنجش مال من است،  اشک امانم نمی دهد ولی گویا برای فرار از خودم میگریم با خود میگویم آخر تو چه کردی که از دیگران توقع داری  ، شاید روزی در سالهای آینده اگر فرصتی حاصل شد این صفحات را برای نفیسه میخوانم تا اگر این فرشته مهربان آن زمان نبود بداند که چه مادریزرگی داشته است ، یقین دارم خواب پریشان امشب او از هر عبادتی مقبول تراست و اگر بهشت زیر پای مادر است زیر پای اوست ، نه صندوقچه جواهر دارد و نه کمدی مملو از لباس که خود جواهر است و هر لباسی زیبائی را از او می گیرد ، .چه زیبا قرآن میخواند و چه بی تکبر قدم برمی دارد .

گویا دیگر چشمان نفیسه غروب نموده است ولی او دیگر خوابش نمی برد از وقت خوابش گذشته آخر دیگر به این سادگی نمی تواند بخوابد در مرز پنجاه سالگی است .))

 

 

نفیسه اکنون 14سال سن دارد و وقتی این متن را برایش خواندم فقط سکوت کرد و شاید چند روز دیگر متن نفیسه را در ادامه همین پست بگذارم....

پ.ن

1- راستی یه خبر اگه میخواین از بروز شدن وبلاگ با خبر بشین تو قسمت ثبت نام (کنار صفحه) ایمیل خودتون رو بنویسین...... هر وقت وبلاگ آپ بشه به صورت اتوماتیک براتون یه میل میاد.

2- قرار بود پریسا آپ کنه که انگار واسش یه مشکلی پیش اومده..... برای همین با اجازه از اون اینبارم من آپ کردم...

3- سلام رفقا......این خط مال من نیست ماله تاراست ( یکی از وبلاگ نویسای قدیمی).پدر بزرگش مریضه....ازم خواسته.. یعنی از شما خواسته واسه سلامتیش دعا کنین.یادتون نره بدون دعا وبلاگ رو ترک نکنین.

ارادتمند شما "صادق"

                                                                 


حرف های دل شیشه ای خواهرم.

سلام به همه بچه های با معرفت......

نمیدونم ازین متنی که این بار گذاشتم خوشت میاد یا نه....؟؟؟ این متن کار من نیست.. کار خواهر(مرضیه)

دوست دارم حالا که اومدی.. این متن رو به احترام شخصیت مادر که وجود تو هرخونه نعمتی بزرگه، بخونی... 8 صفحه است که من گلچین کردم.

سلام به مادر عزیزم، می خواهم با تو صحبت کنم.

هرگاه لباس مشکی بر تن می بینم، ناخودآگاه با خود می گویم مگر چه اتفاقی افتاده؟؟؟ یادم می آید که دیگر سایه مادر بر سرم نیست......

روز جمعه 24آذر پدر با من تماس گرفت، و گفت: مادرت حالش خوب نیست، گفتم: من دیروز او را دیدم خوب بودند، خودم را شتابان به خانه ات رساندم، دیدم روی مبل نشسته ای، سرارسیمه پیشت آمدم، گفتی: دیشب اصلاً نخوابیدی!!! کنارت نشستم و با تو صحبت کردم، چه معصومانه ات نگاهم می کردی با خود می گفتم نکند مشکلی باشد؟؟؟

فردا در اولین فرصت با کمک برادرم، مهدی تو را پیش دکترت بردیم... بعد از آزمایش پی تی ، لختگی خون کنار دریچه قلب تشخیص داده شد.

چه شبی مادر بر ما گذشت، تو در داخل اورژانس مظلومانه روی تخت نشسته بودی و به یکایک ما نگاه می کردی!!! مسعود تا فهمید خودش را با اولین پرواز به مشهد رساند، همه ما در گوشه ای دور از چشمان تو زانوی غم بغل کرده بودیم.....

مهدی بغضش را مخفی می کرد، محمد بالای سرت بود، حاج آقا که اصلا طاقت دیدن تورا نداشت..... در محوطه بیمارستان قدم میزد و مدام گریه می کرد، سعید و همه عروس ها در رفت آمد بودند و از همه مهمتر صادق با رنگی سفید و بدنی لرزان به گوشه مات و مبهوت خیره شد بود و قطرات اشک آرام از چشمانش فرو میریخت.

دلم میخواست دستانم را بر گردنت حلقه کنم و با صدای بلند فریاد بزنم... نه نرو..... دکتر گفت عمل بسیار سخت است.. طاقت شنیدن همه چیز را داشته باشید.....

چرا اینقدر پدرم گریه می کند؟؟؟ و چشمانش همچون کاسه خون سرخ است....برای اینکه زنی آرام،معصوم، و پاکدامنی همچون تو داشت.

مادر  بعد از عمل در بخش آی سی یو بر تو چه گذشت؟؟ ماکه فقط نگاه های معصومانه ات  رابه دوربین می دیدیم و آن لحظات هیچگاه از ذهن تک تکمان پاک نمی شود.....

روز یکشنبه دقیقاً یک هفته از عمل گذشته بود، وضو گرفتم متوسل حضرت زهرا شدم و از او خواستم که امروز تو را از نزدیک ببینم، وارد بخش آی سی یو شدم با پرستاران صحبت کردم، حرف های من آنان را منقلب کرد..... و اجازه ملاقات تو برای چند لحظه به من دادند....وارد شدم.... بعد از سلام و بوسیدن دستانت آرام با من صحبت کردی.... اولین کلمه ای که گفتی این بود: چرا رنگت پریده؟؟؟ گفتم: پله ها را تند آمدم.

با دستانت آرام بازی می کردم، تو فقط نگاه می کردی، نمیدانم چرا هیچوقت نمی توانم آن نگاه هارا از یاد ببرم..... دوست داشم یک شب...... فقط یک شب در کنارت باشم. اما سعادت آن را نداشتم... می دانم همیشه حسرت به دل خواهم!!

بعد از هشت روز از رفتن مسعود به سفر حج رو ز14دی ساعت 6صبح سراسیمه و دل نگران از خواب برخواستم، با عجله شماره بیمارستان را گرفتم، میدانستم حالت خوب نیست.........و بدترین خبر زندگی ام را شنیدم... باورم نبود... چند بار سوالم را تکرار کردم.. و پرستار چند بار گفت: خانم ناجی به رحمت الهی رفتند.

به خانه پدری ام رفتم.. برای چند لحظه ایستادم... در و دیوار در چشمانم تار می آمد.. مادرم برای همیشه رفت؟؟

دیشب حاج آقا و صادق به خانه ما آمدند و بعد از اینکه آن ها وارد خانه شدند طبق عادت همیشه گی در را باز گذاشتم تا تو بیایی آخر همیشه تو آرامتر می آمدی یکدفعه به خودم آمدم و در را بستم.. هنوز هم باورم نمی شود.....

عصر ها وقتی خنه ا می آمدم صادق در را باز می کرد، ودر خانه می شدم آثری از تو نبود، بلند فریاد می زدم............. مادرجان.......... مادر جان..... ازگوشه و کناری جوابم را می دادی...... وقتی خداحافظی می کردم روی اوان می ایستادی و تا دم در با چشمانت مرا بدرقه می کردی...... تمام این خانه برایمان خاطره است..... از کودکی تا حال....

آن یکشنبه یادت هست به من گفتی: بیا بریم کاموا بخریم تا برای حاج آقا یه ژاکت ببافم..... درست 3روز بعد از تمام شدن آن ژاکت تو بستری شدی..... هروقت حاج آقا را میبینم.... همان ژاکت را بر تن دارد....زیرا آخرین یاگاری تو به اوست.... که با نور چشمانت بافتی..... برای او خیلی مقدس است.

مادرم چهره معصومانه ات را چطور از ذهنم پاک کنم؟؟؟

کاش در دیدار آخر قطرات نقره ای کنار چشمانت را در دستمالی برای خود نگه می داشتم.. و هر روز صبح بر چشمانم می میالیدم......

تسلی میدهم خود را که آسمان ها بر او هرشب نثاری هست، اما دردا، دریغا چرا خاموش؟؟؟ چرا در خاک؟؟؟

تنها دخرت مرضیه

 

راستی امروز 5شنبه ساعت 4بلیت دارم برای تهران آخه فردا می خوام تو بزرگترین قرار وبلاگ نویسان ایران که به مناسبت جشن عاطفه هابرگزار میشه شرکت کنم.... توام بیا خوشحال میشم زیارتت کنم.

یا حق


پیرمردی عاشق

سلام

ازین به بعد می خوام دلتنگی هامو تو این بلاگ با کمک پریسا با شما قسمت کنم.

برای پست اول میخوام از پدرم بنویسم، امیدوارم خوشتون بیاد.

---------

پیرمرد نگاهش به در خیره مانده بود، تا همسرش، تمام زندگیش از بستر بیماری برخیزد و دوباره به زندگیش بازگردد.

 پیرمرد 20روز بود که خواب بر چشمانش نیامد بود، در انتظار... با امید....!!

بلاخره صبح شد، ساعت 7:30 بامداد.

برادرم با عجله وارد کاشانه ی بی مادرمان شد، هراسان، نگران، چه باید می گفت؟؟؟ خبر بدی بود... تا پیرمرد را دید اشک بر چشمانش حلقه بست، گریست به قامت خمیده پیرمرد، گریست بر نبودن همیشگی مادر.

به ناگاه مرا دید، گفت: پیراهن مشکی بر تن کن.... باورش سخت بود، نه................. کاش دروغ بود.

به سوی بیمارستان حرکت کردیم، چه لحظاتی، دوست داشتم آن شب فرشته مرگ  جان مرا هم می گرفت تا چنین لحظاتی هیچ گاه بر ذهنم نقش نمی بست.

پیرمرد با رنگی زرد، قامتی خمیده، مانده بود چه کند، بر سر خود بزند یا که مرا دلداری دهد، وای لحظاتی مرگ آوری بود....

جنازه مادرم را که از جوی آبی پاک تر و ضلال تر بود را غسل دادند.... چه لحظاتی!! درکش باور کردنی نیست.

بغضی سنگین گلویم را می فشرد......

باورم نبود

به ناگاه مرا صدا زدند تا برای آخرین بار گونه های سرخش را ببوسم، با شوق بر بدن خفته او ظاهر شدم، اشکهای چشمانم را پاک کرده و ردای مرگ را به یک سو زدم، لبانم را بر گونه هایش گذاردم، و آرام بوسیدمش.

برای آخرین بار....

همه آمدند و هر یک برای آخرین بار ندایی در گوش مادرم زمزمه کردند جز پیرمرد، طاقت آن را نداشت تا فرشته زندگیش را در ردای ابدی ببیند.

بدن مادرم را فردایش برای تشییع به خانه خودمان آوردند تا در و دیوار، با او خداحافظی کنند و او نیز خود را برای سکونت در سرای ابدی آماده کند.

پیرمرد بر سر خود میزد، اشکاهیش تمامی نداشت، او را از معرکه جدا کردم، به ناگاه مرا در بغل گرفت، گفت: زین پس من و تو بی مادر شدیم.

آری او همسر خودرا مادر خود می دانست........... او برای بار دوم درد بی مادری را تجربه می کرد... سخت است.. بسیار سخت است.

در تشییع پیکر مادرم مردمان زیادی آمدند، با شکوه خاصی تشییع شد.

به بهشت رضا رسیدیم آرامگاه ابدی او...

برای آخرین بار زیارت عاشورایی با او خواندیم..... چه سخت بود............. مطمئن بودم اونیز همراه من زمزمه می کرد.

لحظات آخر بود.... او را به آرامگاه ابدیش سپردند و پیرمرد نگاه حسرت انگیزی به او داشت.

پیرمرد به گوشه رفت، زیر درختی نشت............ گریه امانش نمیداد...... به سوی او رفتم..... آرامش کردم.

اما در دل خودم غوغایی عاشورایی بود.

40 روز از آن زمان می گذرد و پیرمرد هر شب در بستر خواب تنهایی می گرید.

پیرمرد چه می کشد؟؟ خد ا میداند......!!!

 دست از طلب ندارم.

تا کام من بر آید.

یا تن رسد به جانان یا جان زتن بر آید.

/-*-*-*-*-*-*-*-/

هوا، هوای رفتنه.

یه چمدون دسته همه.

بار یه لب خنده عشق، بار یه دل بار غمه.

یکی میاره سوغاتی، یکی میره با دلهره.

هرکی میاد، هرکی میره، چشاش میگه مسافره.

یکی غریب هیچکسی، سراغشو نمیگیره،

شاید که همزاد منه، تنها میاد، تنها میره.

بازار داغ بدرقه،بازار حرفو هم همه،

لحظه پرواز تو شد توام برو مثل همه!!!!

فکر میکنین شاعر میخواسته چه چیزی رو به تصویر بکشه؟؟؟؟

پست بعدی ماله پریسا ست، ببینیم اون چی میگه؟؟؟ حتما تا چند روز دیگه دوباره سر بزنین.